بهزاد گلپایگانی و نسلهای نخستین هنر معاصر از زبان استاد عباس مشهدی زاده

به بهانه راه اندازی وبسایت بهزاد گلپایگانی با “استاد عباس مشهدی زاده” به گفتگو نشسته و آشنایی شان، آموخته های هنری، دوستان همدوره و نخستین نسل های هنر تجسمی مدرن و معاصر ایران را مرور کردیم. متن پیش رو نتیجه این گفتگو است:

“آنطور که تقریبا روشن به خاطر می آورم بعد از دوران دبستان و از اول دبیرستان همیشه با بهزاد در ارتباط بوده ام. ما در یک منطقه بودیم. بهزاد در خیابان اسکندری می نشست، کمی پایینتر از رشدیه، من خیابان باستان می نشستم مقداری بالاتر. یک همچین فاصله کمی داشتیم ولی مدرسه هایی که بین محل سکونت ما بود مدرسه هایی بود که قاعدتا ما آنجا همدیگر را می توانستیم پیدا کنیم. گاهی یک کلاس و یا پشت یک نیمکت، و تقریبا همیشه از نظر کلاس درس با هم همدوره و هم مرتبه بودیم و این ادامه پیدا کرد تا اینکه ما کلاسهای سیکل اولمان تمام شد. زمان ما که متولدین اواخر دوره پادشاهی رضاشاه بوده باشیم، یعنی ۱۳۱۵ تا ۱۳۲۰، در هفت سالگی وارد مدرسه می شدیم و شش سال دبستانمان طول می کشید و شش سال هم دوره متوسطه داشتیم که در دو بخش بود. بخش اولش که سیکل یک نام داشت هفت، هشت و نه را شامل می شد. ده، یازده و دوازده سیکل دوم را شامل و کسی که دوازده را تمام می کرد دیپلمه حساب می شد. ما بیشتر مقاطع با هم بودیم. حتی اواخر دبستان هم فکر می کنم ما با هم بودیم. اما روشنتر به خاطر می آورم که از سیکل اول با هم بودیم. من سیکل دوم را دبیرستان تمدن بودم که رشته ریاضی می خواندم و بهزاد دیگر با من نبود. بهزاد به نیروی دریایی در آبادان و خرمشهر رفت و از آنجا برای من نامه می نوشت که نامه ها را هنوز دارم. بعد رها کرد انصراف داد و بازگشت به تهران که من در این فاصله در دبیرستان تمدن که دیگر از این محله ها به دور بود و در چهارراه استانبول قرار داشت درس می خواندم.

یک بار به من گفت که من یک آگهی در روزنامه خواندم که می شود رفت هنر خواند. من حدود کلاس یازده بودم، دبیرستان تمدن و رشته ریاضی را رها کردم و دوباره سر کلاس اول هنرستان که می شد کلاس دهم نشستم. با بهزاد به اتفاق در کنکور ورودی شرکت کردیم و هر دو پذیرفته شدیم. البته یک جای دیگر هم با هم شرکت کردیم. برای رشته کارتوگرافی در کنکوری که سازمان برنامه برگزار می کرد، که من پذیرفته شدم و در آنجا نیز ادامه دادم و هنرستان را یک سال رها و سال بعد دنبال کردم ولی بهزاد همان سالی که با هم ثبت نام کردیم را دنبال کرد و در نتیجه یک سال پیش از من هنرستان را تمام کرد. من سال بعد با گروه دیگری که یک سال از ما جوان تر بودند همکلاس شدم که بهمن بروجنی، رضا بانگیز، حمید زرین افسر و این دوستان بودیم. درحالی که در دوره اول که با بهزاد همراه شده بودیم ما با کسی آشنا شدیم که از خیابان عباسی پایین تهران آمده بود که حسین زنده رودی بود، یک کسی از مخصوص و سینا آمده بود از اطراف میدان قزوین، فرامرز پیل آرام بود و یک کسی از چهارراه حشمت الدوله آمده بود، عباس معیری بود و دیگرانی که برخیشان نامورهایی هستند که در رشته های گوناگون در عرصه هنر و فرهنگ امروز اسم و شخصیتی دارند. ولی همانطور که گفتم من دیرتر و یکسال با وقفه با گروه جوانتری همراه شدم ضمن اینکه یک تفاوت در رشته مان بود، من رشته مجسمه سازی را دنبال کردم، دو سه سالی بعد از تناولی من وارد این رشته شدم. سالی که من وارد این رشته شدم تناولی از ایران به ایتالیا می رفت. من در همان دوران تناولی و نمایشگاهی از او را دیدم. دو برادر بودند به نام جمشید تناولی که بزرگتر و پرویز تناولی که کوچکتر بود. جمشید موسیقی را حرفه ای دنبال کرد، آکاردئون می زد..

اما جایی که من برای کارتوگرافی رفته بودم من را تامین مالی می کرد، من بعد از گذراندن یک سال یک سال و نیم دوره آموزشی پذیرفته شدم به عنوان آرتیست کارتوگرافی. به عبارتی هنر نقشه کشی عمرانی را به ما آموزش می دادند و بعد از پایان دوره به استخدام درآمدیم. گلپایگانی، زنده رودی، پیل آرام، معیری، توزیع، روحبخش و دیگران در هنرستان سال اولشان را در رشته های تحصیلی خود تمام کردند و من سال اولم در کارتوگرافی تمام شد. سال بعد که با ورودیهای جدید وارد شدم بهزاد و دیگر دوستان سال دوم بودند. من با سیصد و پنجاه شصت تومان حقوق در قسمت فوتوگرامتری در شیفت شب استخدام شدم و روزها هم به هنرستان می آمدم و رشته مجسمه سازی را دنبال می کردم، گلپایگانی نقاشی، معیری و روحبخش مینیاتور.. آنها شاگردهای بهزاد، مقیمی، باقری بودند. من شاگرد دکتر ریاحی و بعد معلم خوب من سیروس قائم مقامی بودم. همکلاس من جوانی هم سن و سال خودم به اسم جهانگیر زاویه که پسر استاد اسماعیل زاویه مینیاتوریست بود، استاد اسمی آن روزگار که استاد همین هنرستان هم بود. مدیر هنرستان هم استاد علی کریمی بود که او هم مینیاتوریست بود. ۱۳۳۹ درس بهزاد و دیگر دوستان و ۱۳۴۰-۴۱ درس من تمام شد. شاگرد اول مجسمه سازی شدم، و من هم از آتلیه ای که پرویز تناولی شاگرد اول شده بود بیرون آمدم. شاگرد اول نقاشی زنده رودی یا پیل آرام شد، خوب به خاطر نمی آورم.. بهزاد یکی از ممتازها بود ولی شاگرد اول نبود. چرا که شاگرد اولها بورسیه ادامه تحصیل در فرانسه را دریافت می کردند. اما درست در همین سال ۱۳۳۹ همان وزارتخانه ای که هنرستان را اداره می کرد برای تمام کسانی که فارغ التحصیل هنرستان هستند دانشکده هنرهای تزئینی را تاسیس کرد. پس تمام فارغ التحصیل ها به این دانشکده راه یافتند. پایه گزار این دانشکده مهندس هوشنگ کاظمی از نخستین فارغ التحصیلان آردکو مدرسه هنرهای زیبای پاریس بود که سابقه چند ساله در کی ال ام هلند به عنوان گرافیست را نیز داشت. سال ۱۳۳۹ کنکور ورودی برگزار شد که شاگرد اولهای هنرستان از آن معاف بودند. ما سر کلاسهایی نشستیم که معلمهایی بسیار پرتوان، با سواد و پرمعلومات داشت. اتفاق غریبی بود که مدرسه هنری ای در این سمت دنیا در آسیا تاسیس بشود که من همیشه در مقاله ها و سخنرانی هایم عنوان می کنم یک باهاوس دیگری است بجای اینکه در وایمار باشد در تهران است. این اولین مدرسه هنرهای کاربردی بود که همانند باهاوس مدرنیسم را به بطن جامعه کشید و برد اجتماعی به آن داد. نتیجتا این دانشکده با شش رشته در سال ۱۳۳۹ شروع به فعالیت کرد. نقاشی تزئینی، مجسمه سازی تزئینی، معماری داخلی، طراحی پارچه، طراحی صحنه و برای اولین بار در ایران گرافیک که حتی کلمه اش برای همه ناآشنا بود. از همدوره ای های بهزاد در هنرستان هنرهای زیبای پسران و دانشکده، محمد پولادی شاگرد اول اولین دوره فارغ التحصیل های رشته گرافیک در دانشکده هنرهای تزئینی بود. مرتضی ممیز که دوست ما در مدرسه دیگری بود، در دانشکده هنرهای زیبا نقاشی می خواند. دانشکده هنرهای زیبا هم رشته نقاشی و معماری را داشت. در ۱۳۴۷-۴۸ مرتضی ممیز مدت کوتاهی به فرانسه رفت و پس از گذراندن دوره های گرافیک و سامانه دادن به آن به تهران آمد و پس از حدود ۹ سال پس از دانشکده هنرهای تزئینی رشته گرافیک را در دانشکده هنرهای زیبا هم راه اندازی کرد.

اما بهزاد نیمه راه دانشکده را ترک کرد و تحصیلاتش را در پاریس ادامه داد. بهزاد با محمد شیوایی (کاکو)، حسن قائمی و حمید زرین افسر در یک کشتی بتونی بروی سن هم منزل بودند و با من نیز مکاتبه می کردند. زندگی محصلی خاصی داشتند که گویا خیلی دل انگیزی بوده. به طور کلی من و بهزاد گلپایگانی تقریبا همیشه با هم پیش رفتیم. آموزش ها، دوره ها، خلقیات، رفت و آمدها، کانون فیلم رفتن و عضو شدن ها و تقریبا یک زندگی متشابه را دنبال کردیم به جز اینکه او نقاشی خواند و کشش به گرافیک پیدا کرد و من مجسمه سازی را ادامه دادم. تنها در پاریس من با بهزاد و دوستانم نبودم، مقدار زیادی هم حسرت دارم که چقدر خوب می بود آن چند سال را هم در پاریس با هم می بودیم. ارتباطاتمان بر قرار بود تا اینکه بهزاد و باقی دوستان تک تک به ایران بازگشتند. دوستی هایمان کمرنگ تر یا پررنگتر همچنان با عده ای که هنوز هستند ادامه دارد. بخشی هم که رفته اند برایمان یاد و خاطره های شیرین شان را با نوستالوژی و حسرت باقی گذاشته اند.

مطلبی که می خواهم اینجا اضافه کنم پیگیری های حرفه ای بهزاد هست که به هر چیزی که پیگیر می شد دل می باخت و جانانه و دقیق کار می کرد و یک نظم و انظباط خاص آرتیستیک هم داشت و نه نظامی وار، بسیار آزاده اما کارهایش سامانه داشت. گمان می کنم در تمام آثاری که از او باقی مانده و حتی وسایل شخصی زندگی اش هم نشان دهنده به سامان بودن کارهایش هستند. من برای خودم متاسفم که اینقدر به سامان نبوده ام. شاید هم به دلیل اینکه دوره کودکی بهزاد زیر نظر یک پدر نظامی گذشته بود ولی من به نوعی برخوردار از یک رهایی بودم. بهزاد حتی آراستگی و شیک پوشی خاصی داشت که به نوعی با آن قد لاغر و تکیده برازندگی خاصی به او می داد. اگر شخص دیگری آن لباسها را می پوشید آن جلوه را نمی توانست داشته باشد چون او با دید هنری اش پوشش اش را طراحی و انتخاب می کرد.

بهزاد در پاریس به هر دلیل مدرسه را رها می کند ولی به کار رو می آورد و در آتلیه ای بنام در طراحی پارچه ابریشمی و حریر کارهای او مورد توجه قرار می گیرند. اما پاریس و آن آتلیه را هم با وجود عدم تمایل صاحب آتلیه از رفتنش ترک می کند و به ایران باز می گردد. در تهران جذب موسسه فرانکلین و تا حد زیادی هم مطرح می شود برای اینکه یک طراح واقعی است. آن زمان ما بهزاد گلپایگانی ای داریم که طراح خوبی است. طراح به گمان من تعریف دارد، منظور از طراح تنها کسی نیست که بتواند تصاویری را در یک سطح دوبعدی پیاده کند بلکه طراح شخصیتی است که تصور خود را مدیریت می کند. این یک مدیریت هنری است و می بایست از جوهره های خاصی برخوردار باشد که بتواند عناصری را که تماما خلاقانه هستند و هیچ چیز کهنه و بیاتی در آن نیست را اداره کند و یک زایندگی هنری دارد. مثل زایندگی ای که در بتهوون، مولوی، حافظ و شکسپیر هست. حتی مثل ادیسون یا گراهام بل. اینها چیزی به بشریت ارائه می کنند و می روند. مثل چارلی چاپلین که پس از اینهمه سینماگر همچنان ماندگار است و آیندگان نیز تماشاچیان او خواهند بود. این مانایی به میزان اشتیاق و شیدایی که انسان به کار خلاقه پیدا می کند برمی گردد و آن میزان به حدی است که دیوانه آن کار می شود. اینها هستند که در حیاتشان با کارهایشان روشنایی می بخشند و به گمان من بهزاد یکی از آنها بود و اگر بخت بیشتری می آورد و یا با برنامه ریزی بهتر و رها نکردن کارها می توانست نامور بزرگی بشود برای اینکه بیش از خیلی از نامورها این ظرفیت را داشت و اگر منصفانه به آثار و شخصیت بهزاد گلپایگانی نگاه شود گویای صحبتهای من است. تایپوگرافی ای که بهزاد ارائه می کند نخستین نوبت است که روی جلدها و بروشورها در ایران ارائه می شود. مانند بروشور نمایش صدای شکستن که برای بهمن فرسی کار کرد. همچنین طراح توانایی در طراحی ذهنی آناتومی بود و کارهای بسیار دلنشینی در این زمینه داشت. کارهای بهزاد نشان دهنده این بود که در پهنه های گوناگونی ظرفیت داشت. همانطور که گفتم به هر کاری دست یازی پیدا می کرد بی گمان موفق بود و این سرفرازی را من بارها و بارها در او می دیدم.

بهزاد از شاگردهای خیلی خوب شکوه ریاضی بود. خانم ریاضی از بهترین آموزگاران هنر تجسمی ما بوده برای اینکه از طریق طراحی، مبانی و کمپوزیسیون معرفت تجسمی را به هنرجویانش می آموخت و بی گمان سرآمد آموزگارانی بود که در نسل ما حرفی ارائه کرده اند. شکوه ریاضی از جریان سازهایی بود که در ایران می توان نام برد. بعد از مدرسه های صفویه و پس از مدرسه دارالفنون که مزین الدوله ابوتراب و محمد غفاری را آموزش می دهد، دو برادری که یکی کمال الملک می شود و دیگری طراح بزرگی که در مجلات و روزنامه های دوره قاجار کار می کند. بخصوص کمال الملک که خود اولین جریانساز دوره قاجار ناصری و بعد دوره اول پهلوی بود. اما بعدتر ما کسانی را داریم که جریان سازند. همین خانم شکوه الملوک ریاضی جریانساز بوده و گرچه دختری بود که سی و چند ساله با سرطان از دنیا رفت ولی آموزگار خوبی بود و شاگردانش زائیده زحمات او هستند. بواسطه اینکه از سه سالگی در پاریس زندگی کرده بود زبان فرانسه را مانند زبان مادری صحبت می کرد و پس از مراجعت به ایران و ابتدای دانشکده هنرهای زیبا در ۱۳۱۸-۱۹ او تنها کسی بود که به اساتید فرانسوی دانشکده از جمله مادام آشو و دیگران برای انتقال مطالب مساعدت می کرد، در ضمن اینکه به همراه دیگر فارسی زبانان دیگر در آنجا محصل نیز بود و از خود بسیار استعداد نشان داد. سپس دوباره به پاریس رفت و پس از اتمام تحصیلات خود در مدرسه هنرهای زیبای پاریس و دریافت مدال به ایران بازگشت. بهزاد، زنده رودی، پیل آرام، عربشاهی و بسیاری دیگر از شاگردان او شدند که جمله از کسانی بودند که فقط به دلیل اینکه شاگرد او بودند آن توانایی ها را پیدا کردند. بهزاد اگر اکنون زنده بود اذعان می کرد که چقدر دین و وامدار شکوه ریاضی است. متاسفانه کسانی که از آن جمع در قید حیات هستند دین خود را به شکوه ریاضی عنوان نمی کنند. آنها می توانستند کسان دیگری شوند مانند اینهمه نقاش و هنرمندی که خیلی توانایی ها را نداشته و ندارند. او بود که آنها را پروراند، شجاعت داد و باعث شد که آنها خلاق بار بیایند. بهزاد نیز یکی از آنان بود که شکوه بسیار او را دوست داشت. همین طور پیل آرام، زنده رودی، عربشاهی، قندریز.

البته بهزاد در ژانر سقاخانه سهم و حضور چندانی نداشت ولی خوب در تایپوگرافی و نقاشی از مسیر گرافیک کارهایی بسیار ارزنده ای ارائه کرده است. شاید این ارزش گزاری از طرف من به جهت تعزیزی که از دوست خود می کنم تعبیر شود ولی کسانی که آثارش را بررسی کنند، روزهایی که ما دیگر نیستیم و در تاریخ هنر آینده به طور قطع به این نکات گواه خواهند داد. بهزاد سهم بسزایی در تایپوگرافی و روی جلدهای با کمک از تایپوگرافی ایران دارد. یک به یک مجلات پیکی که برای موسسه فرانکلین تهیه می کرد برای آن نسل که اکنون استادهای دانشگاهها هستند دوست داشتنی بوده است، قائدتا نگاه کردن به همان تایپوگرافی ها و تصویرسازی ها آنها را بهره مند ساخته است. “